کد مطلب:314897 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:185

زلزله بین قزوین و زنجان
دو یا سه روز به تیرماه سال مانده بود. شب هنگام در عالم رؤیا یكی از بستگان را كه سال های پیش از دنیا رفته است دیدم. آن مرحوم خیلی اصرار می كرد و می گفت: برو روستا. بعد از اصرار زیاد من گفتم: بیا با هم برویم. در عالم خواب با هم به روستا رفتیم. در روستا با هم نشسته بودیم، یك مرتبه من دیدم رختخواب ها روی هم می ریزند و ظروف از تاقچه ها می ریزند و نگاه كردم.

آن مرحوم را دیدم لب هایش می لرزید. با تعجب و بهت زده سخنانی می گفت كه مفهوم من نمی شود. بعد چندین مرتبه به من گفت: كار خوبی كردی به روستا آمدی. از خواب بیدار شدم، در فكر فرو رفتم كه شاید اتفاقی افتاده باشد. روز بعدش مسافرت كردم به همان روستا، شب اول تیرماه بود. بعد از شب نشینی خوابیدم و بعد از پایان شب برای نماز صبح بیدار شدیم و نماز خواندیم و بعد از نماز در حال دراز كش بودیم، آفتاب هم بالا آمده بود و بین خواب و بیداری بودم. ناگهان پرتاب شدم به بالا و دانستم كه زمین لرزه است و فریاد زدم كه زودتر بچه ها را بریزید بیرون.

بالاخره خیلی از ساختمان ها خراب شد و پی در پی پس لرزه می آمد و مردم به شدت در اضطراب بودند. و فریاد «واحسینا» می كشیدند و از زیر خاك مانده



[ صفحه 444]



ها، خبر می رسید و خبر آوردند كه شخصی به نام غیب علی زیر آوار مانده است. مردم برای نجات وی رفتند، ما هم رفتیم. همین كه رسیدیم آن جا من دیدم همان جا كه خواب می دیدم رختخواب ها روی هم می ریخت، همان جا است. خلاصه كلام؛ آن بنده خدا را از زیر خاك ها درآوردند و به بیمارستان بردند. بعد از چند روز، یك شب بعد از نماز مغرب و عشا دیدمش، احوالش را جویا شدم و گفتم: زنده ماندم جناب عالی حقا كه معجزه است. ایشان فرمود: بلی كه معجزه بوده است. و گفت: وقتی كه زیر خاك بودم شخصی خوش سیما با محاسن سیاه بالای سرم نشسته بود و به من می گفت: هیچ نترس من اینجا هستم، چیزی بر تو نمی شود. بعد من از ایشان پرسیدم: آیا ندانستی آن شخص چه كسی بود؟ گفت: چرا دانستم.

گفتم: كه بود؟ گفت: حضرت قمر بنی هاشم ابوالفضل العباس (علیه السلام)

الاحقر ابوالحسن ابراهیمی